تقریباً چندین سال بود که دیگه این حالت تجربه نکرده بودم. یعنی حداقل از پایان دبیرستان به این سمت. اینکه دلیل این واقعه از لحاظ روحی و روانی چی می تونه باشه و توی فرهنگ ها و جوامع مختلف، مردم چه نظری نسبت به این موضوع دارن جای بحثم نیست اما برای خودم بیشتر به خاطر سنگینی دروس در طول هفته است.
چند سال بود (5 سال فک کنم) که دیگه برام آخر هفته، تعطیلات، پنج شنبه و غروب دلگیر روز جمعه و بدتر از همه، حس روز شنبه و استرس آغاز هفته، فرقی نداشت. اما از وقتی وارد حوزه شدم، توی این 8-7 ماه، باز اون حس عجیب و کمی ملال آور در من بیدار شده. این که خدا خدا بکنی زودتر برسی به پنج شنبه و جمعه و دو روز تعطیل خودت رو چه جوری بگذرونی، با انواع تفریحات و استراحت ها و خوابیدن ها یا رسیدگی به امورات عقب افتاده در طول هفته، تا شنبه بازم ساعت 7 صبح خودت رو برای رفتن به کلاس تا غروب چهارشنبه آماده بکنی.
شاید اگر کلاس های ما (پایه یک) انقدر فشرده و زیاد نبود، به دلیل طرح تحول نظام جدید حوزه، مجبور نبودیم روزی 5 الی 7 تا کلاس بریم! و انقدر آخر هفته ها پوستمون کنده نمی شد که کل پنج شنبه رو یا در خواب باشم یا در فکر خواب و استراحت و مسافرت یه روزه و بیرون رفتن با رفقایی که الان اونا هم یا رفتن سربازی یا زن گرفتن یا دارن ارشد می خونن و هر کدوم توی شهرهای مختلف ایران پراکنده شدن.
تعطیلات آخر هفته که همه توی حوزه (علی الخصوص پایه اولی ها) انتظارش می کشن یک طرف، استرس و فشار فکری برای شروع هفته در روز شنبه و آغاز یک هفته ی تحصیلی بدون فرصت استراحت در طول هفته هم یه طرف. سال اول واقعاً سخت می گذره، چون فرصت سر خاروندن خیلی خیلی کم و واقعاً کلاس ها از یه جایی به بعد خسته کننده می شن.
همه این ها صرفاً شرح حالی بود از این آخر هفته هایی که توی این چند ماه بر من و امثال من گذشت و تا الان خداروشکر حتی لحظه ای هم از راهی که اومدم و انتخابی که داشتم، نه پشیمون شدم و نه منصرف و با قوت به راهم ادامه خواهم داد ان شاءالله.
* اگر مثل قبل نمی رسم بیام، مطلب نمی ذارم و غیره، باور بفرمایید که به قول عراقی ها؛ وقت ماکو! یعنی وقتی نیست.