الطاف امام زمان
سلام
حدود سیزده چهارده ساله بودم که پام به مسجد محله مون باز شده بود و از همون دوران راهنمایی سعی می کردم توی مراسماتش شرکت کنم. اون موقع زیر مسجدمون هم یه پایگاه بسیج بود که توش عضو شده بودم و هفته ای دو سه جلسه می رفتیم پایگاه و توی جلساتش شرکت می کردم.
آغاز آشنایی من با حاج آقا ا.م.پ از همون زمان شروع شد. ایشون هم پیش نماز مسجد ما بودن و هم اینکه توی پایگاه مسئولیت داشتن. از اون آخوندهای شر و شیطون بود که خودش پایه کوه و استخر و فوتبال و کوهنوردی بود. حدود سه چهار سال گدشت و ایشون از مسجد ما رفتن یه مسجد دیگه و بعدش قم. ارتباط ما کمرنگ شد و ماه به ماه و گاهی چندماه یکبار ایشون می دیدم.
دوران دبیرستان سپری شد و وارد دانشگاه شدم. همون موقع با یکی دیگه از روحانیون که شده بود پیش نماز مسجد محله مون رفیق شدم. فردی به شدت دوست داشتنی، قابل احترام، بسیار شوخ طبع، بذله گو، اهل تعامل با همه اقشار علی الخصوص جوان ترها و یه رفیق واقعی به تمام معنا. کسی که اگه کاری از دستش برمیومد و بهش رو میزدی محال بود که برات انجام نده. کسی که بابت نمازهای جماعت هیچ پولی از هیئت امنا طلب نمی کرد و بابت سخنرانی هاش هم همچنین. لااقل من که توی این مدت ندیدم، حتی تا الان! اولین کسی که سال اول دانشگاه به من توصیه کرد وارد حوزه علمیه بشم این آقا بود.
یه روز که توی ماشینش بودم بحث کشید جلو و گفت: "تو به درد حوزه می خوری نه دانشگاه." تعجب کردم. گفتم: "چی میگی؟!" گفت: "آدمایی مثل تو که فکر باز دارن و با چهارتا آدم مختلف معاشرت داشتن باید وارد حوزه بشن؛ کسایی که ذهن خلاق داشته باشن و بتونن توی این مسیر قدم بزارن و ..." حرف های دیگه ای هم زد که خیلی خاطرم نیست و دلایل دیگه ای که برام آورد. من بعد گوش کردن به حرفاش بهش گفتم: "اونجا جای من نیست؛ آدمایی باید برن که علم داشته باشن؛ گذشته خوبی داشته باشن؛ فردا هر کاری کنی نگن این فلانی که چی و چی حالا اومده آخوند شده؛ و از اینکه پذیرش مسئولیت لباس روحانی خیلی کار سختی هست و ..."
اون روز اصلاً قانع نشدم برای ورود به حوزه و این حرف همون جا تموم شد و گذست تا اینکه ...