.:: نوشته‌جات آقای مـیـم عـیـن ::.

... بخوان و بگذر
.:: نوشته‌جات آقای مـیـم عـیـن ::.

فکر کردن و سپس نوشتن و بیان کردن، تفاوت انسان با خیلی هاست.
پس؛
خوب فکر کن
خوب بیان کن
خوب بنویس

آخرین نظرات

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

سلام

حدود سیزده چهارده ساله بودم که پام به مسجد محله مون باز شده بود و از همون دوران راهنمایی سعی می کردم توی مراسماتش شرکت کنم. اون موقع زیر مسجدمون هم یه پایگاه بسیج بود که توش عضو شده بودم و هفته ای دو سه جلسه می رفتیم پایگاه و توی جلساتش شرکت می کردم.

آغاز آشنایی من با حاج آقا ا.م.پ از همون زمان شروع شد. ایشون هم پیش نماز مسجد ما بودن و هم اینکه توی پایگاه مسئولیت داشتن. از اون آخوندهای شر و شیطون بود که خودش پایه کوه و استخر و فوتبال و کوهنوردی بود. حدود سه چهار سال گدشت و ایشون از مسجد ما رفتن یه مسجد دیگه و بعدش قم. ارتباط ما کمرنگ شد و ماه به ماه و گاهی چندماه یکبار ایشون می دیدم.

دوران دبیرستان سپری شد و وارد دانشگاه شدم. همون موقع با یکی دیگه از روحانیون که شده بود پیش نماز مسجد محله مون رفیق شدم. فردی به شدت دوست داشتنی، قابل احترام، بسیار شوخ طبع، بذله گو، اهل تعامل با همه اقشار علی الخصوص جوان ترها و یه رفیق واقعی به تمام معنا. کسی که اگه کاری از دستش برمیومد و بهش رو میزدی محال بود که برات انجام نده. کسی که بابت نمازهای جماعت هیچ پولی از هیئت امنا طلب نمی کرد و بابت سخنرانی هاش هم همچنین. لااقل من که توی این مدت ندیدم، حتی تا الان! اولین کسی که سال اول دانشگاه به من توصیه کرد وارد حوزه علمیه بشم این آقا بود.

یه روز که توی ماشینش بودم بحث کشید جلو و گفت: "تو به درد حوزه می خوری نه دانشگاه." تعجب کردم. گفتم: "چی میگی؟!" گفت: "آدمایی مثل تو که فکر باز دارن و با چهارتا آدم مختلف معاشرت داشتن باید وارد حوزه بشن؛ کسایی که ذهن خلاق داشته باشن و بتونن توی این مسیر قدم بزارن و ..." حرف های دیگه ای هم زد که خیلی خاطرم نیست و دلایل دیگه ای که برام آورد. من بعد گوش کردن به حرفاش بهش گفتم: "اونجا جای من نیست؛ آدمایی باید برن که علم داشته باشن؛ گذشته خوبی داشته باشن؛ فردا هر کاری کنی نگن این فلانی که چی و چی حالا اومده آخوند شده؛ و از اینکه پذیرش مسئولیت لباس روحانی خیلی کار سختی هست و ..."

اون روز اصلاً قانع نشدم برای ورود به حوزه و این حرف همون جا تموم شد و گذست تا اینکه ...

۵ نظر ۲۵ آبان ۹۷ ، ۰۹:۳۱
سلمان

سلام

الان حدود دو سال و سه ماه از ورودم به حوزه و یک سال و سه ماه از عقدم و 7 ماه از عروسیمون گذشته!

توی این مدت که نبودم و نیومدم وبلاگ خیلی اتفاقات رخ داده، مثل همه آدم های روی زمین که هم دوران خوش داشتن و هم دوران ناخوشی. اما خب خداروشکر مال ما خوشی هاش الحمدلله بیشتر از ناخوشی ها بوده. فقط می تونم بگم زندگی ما در برهه هایی از زمان دچار انقلاب هایی میشه که گریزی ازشون نیست. چه با آغاز یک دوره جدید تحصیلی چه با ازدواج یا فرزند دار شدن یا هزاران اتفاق بزرگ که در زندگی ما رخ میده. اما واقعا این خداست که پشتیبان و حامی بندگانش در همه این مواقع هست و دم به دم در حال آزمایش کردن بندگانش هست.

الان هم که دیگه تلگرام و اینستاگرام (و بعدش معلوم نیست چی میخواد بیاد سرمون تا وقتمون از بین ببره و بدبختمون بکنه!) فرصت سر خاروندن به کسی نمیده و وبلاگ نویسی در محاق قرار گرفته.

نمی دونم از این بگم که باورم نمیشه الان سال سه حوزه هستم؛ یا از اینکه من به غیر از چهارتا النگو بیشتر نتونستم برای همسرم بخرم؛ یا اینکه بیش از پیش فهمیدم محبت و ایثار و شعور و درک و ایمان به حرف نیست و به عمل هست و میشه اون توی زندگی مشترک با یک همسر خوب و ایده آل تجربه کرد.

من الان که به یک سال قبل نگاه می کنم که چه استرس هایی برای عروسی داشتم و الان چه آرامشی در کنار همسرم، انگار همه اون اتفاقات توی خواب برام رخ داده بود و در عالم واقع نبودن. اینکه بعد دو سال و نیم چه قدر دیدگاهم نسبت به قرآن و احادیث تغییر کرده و چیزایی دیدم که قبلا اگر کسی برام تعریف می کرد نمی تونستم باور کنم.

فقط می تونم در یک جمله بگم "این خداست که ماهارو هدایت می کن به اون چه که خیر و صلاح هست" و باید خودمون و سرنوشت خودمون دست خدا بسپاریم و هی نگران نباشیم که فردا چی میشه، پس فردا چی میشه و ...

می دونم که اینجا دیگه اون افراد سابق نیستن تا این مطالب بخونن اما این نوشتم برای کسانی که هنوز هستن و میان و می خونن، مثل خانوم نجفی!

فعلاً، در پناه خداوند بزرگ و منّان

۶ نظر ۲۳ آبان ۹۷ ، ۲۲:۳۷
سلمان